جدول جو
جدول جو

معنی سمن سا - جستجوی لغت در جدول جو

سمن سا
(دَ / دِ)
صفت زلف. (آنندراج) ، آنچه با ساییدن آن بوی سمن برآید. رجوع به سمن سای شود
لغت نامه دهخدا
سمن سا
خوش بو، معطر، سمن بیز
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از سمن بر
تصویر سمن بر
(دخترانه)
آنکه اندامی سفید و لطیف چون سمن دارد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سمن ناز
تصویر سمن ناز
(دخترانه)
مرکب از سمن (یاسمن) + ناز (زیبا)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سمن گل
تصویر سمن گل
(دخترانه)
گل یاسمن
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سمن سیما
تصویر سمن سیما
(دخترانه)
سمن (فارسی) + سیما (عربی)، سمن چهره
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سمن رو
تصویر سمن رو
(دخترانه)
سمن چهره
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سمن رخ
تصویر سمن رخ
(دخترانه)
سمن چهره
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از آسمان سا
تصویر آسمان سا
بسیار بلند و سربرآسمان کشیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سان ساو
تصویر سان ساو
سوهان، سنگی که برای تیز کردن کارد یا شمشیر و مانند آن به کار می رود، فسان، فسن، سان، سنگ ساو، سامیز، مسنّ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سنگ سا
تصویر سنگ سا
چیزی که با آن سنگ را می ساییدند، سنگ تراش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سمن بر
تصویر سمن بر
کسی که بدنی لطیف، سفید و خوشبو دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سان سان
تصویر سان سان
حصه حصه، پاره پاره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سمن ساق
تصویر سمن ساق
آنکه ساق های پایش مانند گل یاسمین سفید و لطیف باشد
فرهنگ فارسی عمید
پاره پاره، قطعه قطعه و جزٔجزء، (ناظم الاطباء)، رجزع به سان شود
لغت نامه دهخدا
(سَ مَ)
باغ یاسمن و جای انبوه از درخت یاسمن. آنجا که سمن روید. (ناظم الاطباء) :
شهریاری که خلاف تو کند زود فتد
از سمن زار بخارستان وز کاخ بکاز.
فرخی.
از کوه تا بکوه بنفشه ست و شنبلید
از پشته تا به پشته سمن زار و لاله زار.
فرخی.
گل بیند چندان و سمن بیند چندان
چندانکه بگلزار ندیده ست و سمن زار.
منوچهری.
بسمن زار درون لالۀ نعمان بسیار
چون دوات بسدین است خراسانی وار.
منوچهری.
زدوده تیغ گهروار رنگ داده بخون
بنفشه زار و سمن زار و لاله زار تو باد.
سوزنی.
کو تذروان بزم و کوثر جام
کز سمن زار بشکفد گلزار.
خاقانی.
خوابگهی بود سمن زار او
خواب کن نرگس بیدار او.
نظامی.
عیش است بر کنار سمن زار خواب صبح
نی در کناریار سمن بوی خوشتر است.
سعدی.
روان گوشه گیران راجبینش طرفه گلزاری است
که برطرف سمن زارش همی گردد چمان ابرو.
حافظ.
سمن زار گشته دیار سلاحف
چمنزار گشته وجار ثعالب.
حسن متکلم
لغت نامه دهخدا
(سَ مَ)
سمن پیکر. (ناظم الاطباء). چهره او در سپیدی چون گل یاسمن است:
دمید خط ز بناگوش آن سمن سیما
غریب شامی از این صبحگاه پیدا شد.
صائب.
بناگوش تو ای ترک سمن سیمای سیمین تن
سمن را خاک زد در چشم و گل را چاک پیراهن.
احمد بن مؤید سمرقندی
لغت نامه دهخدا
(نَ تَ / تِ)
آنکه سخن ساخته بگوید و در واقع چنان نباشد. (آنندراج) :
حدیثی که مرد سخن ساز گفت
یکی زآن میان با ملک باز گفت.
سعدی.
از آنرو طایر طبع سخن ساز
سوی این بوستان آمد بپرواز.
؟ (از حبیب السیر).
تو که هرگز سخن اهل سخن نشنیدی
چون سخن ساز و سخن فهم و سخندان شده ای ؟
صائب (از آنندراج).
، سخنگو. جاری زبان. شیرین زبان. رطب اللسان:
یا رب به ثنای خود سخن سازم کن
در گلشن حمد نغمه پردازم کن.
؟ (از حبیب السیر).
، فریبنده. مکار. حیله ساز. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(نَ تَ / تِ)
سرایندۀ سخن. سخنگو. ناطق. سخنور:
ماهی به رو ولیکن ماه سخن نیوشی
سروی به قد ولیکن سرو سخن سرایی.
فرخی.
بر اولیایی و ایام آفرین گویند
سخن سرایان از وقت صبح تا گه شام.
سوزنی.
بسی نماند که بی روح در زمین ختن
سخن سرای شود چون درخت در وقواق.
خاقانی.
این مرد را طوطیی بود سخن سرای و حاذق. (سندبادنامه ص 86) ، نغمه سرا. آوازه خوان:
هزاردستان بر گل سخن سرای چو سعدی
دعای صاحب عادل علاء دولت و دین را.
سعدی.
خوش چمنی است عارضت خاصه که در بهار حسن
حافظ خوش کلام شد مرغ سخن سرای تو.
حافظ.
، داستان گو. قصه پرداز:
فرزانه سخن سرای بغداد
از سر سخن چنین خبر داد.
نظامی.
انگشت کش سخن سرایان
این قصه چنین برد بپایان.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(سَ)
نام داواز کشتی که هندیان گهسا گویند. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
نام پادشاه ماساژت هاست پادشاهان این مرز و بوم (صفحات طرف قفقاز) و پادشاه ارامنه از یک نژادند، این پادشاه گریگوار مبلّغ دین مسیح را به دم اسبی بسته و او را در کنار دریای شمال در جلگه ای ... رها کرد تا او هلاک شد، وی سپاه بزرگی فراهم آورد و بطرف رود کور رفت و در صفحات ارمنستان بقتل و غارت پرداخت، خسرو دوم پادشاه ارمنستان همین که از قصد سان سان آگاه شد فرار کرد و از خداوند استغاثه میکرد که آنها را از دست سان سان نجات دهد، در این حال واچه پسر وارتاواز قشون فراوانی تهیه کرد و با ماساژت ها بجنگ پرداخت تا اینکه سپاهیان واچه سر سان سان را بنزد پادشاه ارمنستان آوردند و او چون این سر را دید گریسته گفت: ’ای برادر تو از دودمان اشکانیان بودی’، (از ایران باستان ص 2615، 2616، 2617)
لغت نامه دهخدا
(سَ مَ)
سمن بوی. معطر و خوشبو مانند یاسمن. (ناظم الاطباء) :
سمن بوی و زیبارخ و ماهروی
چو خورشیددیدار و چون مشک بوی.
فردوسی.
سمن بوی خوبان با ناز و شرم
همه پیش کسری برفتند نرم.
فردوسی.
شکرشکن است یا سمن گوی من است
عنبرذقن است یا سمن بوی من است.
ابوالطیب مصعبی.
عیشست در کنار سمن زار خواب صبح
نی در کنار یار سمن بوی خوشتر است.
سعدی.
پریرویی و مه پیکر سمن بویی و سیمین بر
عجب کز حسن رویت در جهان غوغا نمیباشد.
سعدی.
سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند
پری رویان قرار دل چو بستیزند بستانند.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(سَ مَ بَ)
کسی که یاسمن در بر و آغوش گرفته و بوی خوش از وی برآید. (ناظم الاطباء) ، کسی که بر او بوی سمن دهد، خوشبو. معطر:
سمن بر ویس کرده دیده خونبار
زمان هم رنگ خون آلود دینار.
(ویس و رامین).
سمن بر بسر اندر آورد خم
سوی کاخ شد شادنزدیک جم.
اسدی.
تا بجهان خوشی است و کشی ای صدر
خوش زی و کش با سمن بران خوش و کش.
سوزنی.
پرده بر روی سپیدان سمن بر ببرید
ساخت از پشت سیاهان اغر بگشائید.
خاقانی.
صعب تغابنی بود حور حریر سینه را
لاف زنی خارپشت از صفت سمن بری.
خاقانی.
کنیز کاروان بیرون شد از در
برون برد آنچه فرمود آن سمن بر.
نظامی.
سمن بر غافل از نظارۀ شاه
که سنبل بسته بد بر نرگسش راه.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(سَ مَ خَدد / خَ)
آنکه رخسار وی مانند یاسمن سپید و خوشبوی باشد. (ناظم الاطباء) : لطیف اندامی، ماهرویی، سلسله مویی، عنبرجعدی، سمن خدی. (سندبادنامه ص 259)
لغت نامه دهخدا
(سِ تُ)
جمع واژۀ ستن. نام گروهی از ئیدروکربورهای اکسیژن دار که در نتیجۀ اکسیده شدن الکلهای نوع دوّم حاصل میشود، بعبارت دیگر اگر گروه کربنیل (co) بدو گروه آلکیل متّصل باشد ستن نامیده میشود. (از شیمی عمومی ترجمه منصور عابدینی چ دانشگاه) (از شیمی رضا قلیزاده)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
باغبان. (آنندراج) (ناظم الاطباء). مرادف چمن آرای و چمن پیرای و چمن طراز. (از آنندراج) :
پیری شکوفه کرد و اجل شد ثمرفشان
صد رنگ آرزوست چمن ساز ما هنوز.
میان ناصر علی (از آنندراج).
رجوع به چمن آرای، چمن پیرای و چمن طراز شود
لغت نامه دهخدا
(سَ مَ)
آنکه ساقهای پای وی مانند یاسمن سپید و خوشبو باشد. (ناظم الاطباء). آنکه ساق پای وی چون یاسمن سفید باشد:
بیابان همه خیل قفچاق دید
در او لعبتان سمن ساق دید.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(خُ)
در صفات زلف مستعمل به این اعتبار که سمن عارض را میساید. (آنندراج). زلفی که چون آنرا لمس کنندبوی یاسمن از وی برآید. (ناظم الاطباء) :
هم گلستان خیالم ز تو پر نقش و نگار
هم مشام دلم از زلف سمن سای تو خوش.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(نَ / نُو مَ)
سایندۀ سرمه. که سرمه ساید. سرمه کوب:
در آئینۀ دل خیال فلک را
بجز هاون سرمه سایی نبینم.
خاقانی.
صد جام لبالب است در گرد
در حلقۀچشم سرمه سایش.
شیخ العارفین (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از سمن بر
تصویر سمن بر
بدنی لطیف و سفید و خوشبو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سمن بو
تصویر سمن بو
معطر، خوشبو مانند یاسمن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سمن زار
تصویر سمن زار
جایی که در آن سمن بسیار روید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سمن سیما
تصویر سمن سیما
سمنروی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آهن سا
تصویر آهن سا
سوهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آسمان سا
تصویر آسمان سا
آنچه سر باسمان کشیده باشد: بسیار مرتفع، آسما نخراش
فرهنگ لغت هوشیار